ناز بابا در حال خواب و غذا خوردن
خانم گل گلی
چقدر فندق شدی بابایی
چه دامنی...
اوه عجب غذایی بود!
یک روز شیری
دلبند بابا سلام بعد از چند روز که طرفای صبح خونه مامان بزرگ می موندی، امروز 14 آبان 93 صبح زنگ زدم که حالت رو از مامانجون بپرسم یه کمی با هم حرف زدیم بعد مامانی گفت که امروز زیاد غذا نخوردی و بیتابی میکنی ودلت شیر می خواد، منم گفتم امادش کن میام دنبالش می برم مامانش سرکار بهش شیر بده از شانست خالت نرفته بود مدرسه ، منو خالت هر دومون راهی شدیم بسوی اداره مامان، بعد از چند لحظه رسیدیم و مامانت امد بیرون سوار ماشین شدیمو یه دوری زدیم و شیر خوردی و خوابت برد بعد مامانت رو برگردوندم اداره بغل خالت خوابیدی و رفتیم خونه مامانی این اولین روز بود که حوس شیر خوردن کردی . در ضمن این مط...
نویسنده :
بابایی
12:44
شروع یک زندگی جدید
نیاز زندگیم صبحت بخیر یه مرحله جدید از زندگیت شروع شد ، مامانت 6 ماه مرخص زایمانش تموم شدو از دیروز 10 ابان 93 سر کار میره و صبح ساعت 6 بلند می شیم و ساعت 7 از خونه در میایم و میبریم می زاریم خونه مامان بزرگت (مامان ، مامانت) روز اول یعنی دیروز دهم اولین روز بود قرار شده بود اگه گریه کنی و شیر بخوایی من سریع از اداره می امدم برت می داشتم می بردمت اداره مامانت تا اونجا برات شیر بده ، ولی خوشبختانه روز اول خوب بود و اصلا گریه نکردی و اروم بودی ، ظهر که مامانت رو از محل کارش برداشتم و امدیم خونه مامان یزرگ بغل داییت بودی یه هو که مارو دیدی از خود بی خود شدی و سریع پریدی بغل مامانت یه صحنه خیلی رمانتیکی بود بعد پری...
نویسنده :
بابایی
8:33
سخنان شیرین
بابابی نازم سلام به رخ ماهت دخترم داری روز به روز بزرگتر می شی خیلی شیرین شدی همه حسرت این و دارن که بغلت کنن و بوست کنن وقتی می ریم بیرون فقط این و اون می خوان بغلت کنن و با هات حرف بزنن ، دیروز خالت ، ثنا امده بود خونمون ظهرمن خوابیده بودم مامانت می گفت داشتیم باهات حرف می زدیم و حرف زدن رو با خالت بهت یاد می دادیم اسم خالت که ثنا است هی تکرار می کردیم و تو هم جای ثنا کلمه ننا رو می گفتی،درضمن کلمه نه رو هم خوب تلفظ می کنی خیلی زودتر از سنت با کلمات اشنا شدی، اینم یه خاطره دیگه ای از شیرین کاریات بود که برات نوشتم . برا همیشه دوست داریم مهربونم ...
نویسنده :
بابایی
9:00